مجموعه دلنوشته های بهرام - بچه تر که بودم
بچه تر که بودم معمولا دوست نداشتم مامانم واسم قصه بگه.ولی هر شب بهش می گفتم که بیاد واسم قصه بگه!چون می خواستم ببینم که چه قصه ایه که اخرش کلاغه به خونه ش می رسه!
بزرگتر که شدم دیدم مامانای دیگه همچنان در حال قصه گفتن واسه بچه هاشونن و آخر تمام قصه ها می گن که "کلاغه به خونه ش نرسید"
انگار این مسئله که کلاغه به خونه ش برسه انقدر ترسناکه که هیچکی جرات نمی کنه اون لحظه رو ته قصه ش بیاره.
خب اگه کلاغه به خونه ش برسه مگه چه اتفاقی می افته؟
بعد از یه مدت که دیدم مامانم قصه هاشو می گه و کلاغه به خونش نمی رسه دیگه ازش خواستم که واسم قصه نگه چون من نگران کلاغه بودم و قصه واسم هیچ اهمیتی نداشت.
بزرگتر که شدم به خودم قول دادم واسه هیچ بچه ای یا کلا هیچ آدم بزرگی قصه نگم چون می دونم اونا هم همه شون مثل من متن قصه رو دوست ندارن.فقط می خوان ببینن که کلاغه می رسه به خونه ش یا نه!
بنابراین سعی کردم به جای قصه گفتن ، کلاغه رو به خونه ش برسونم.
اونوقت آخر قصه های جدید دیگه نمی گن کلاغه به خونش نرسید.به جاش اول هر قصه می گن بچه ها کلاغه به خونش رسید.حالشم خوبه پس