بهرام نورائی

فول آرشیو اعتبار رپ فارس
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ق.ظ

مجموعه دلنوشته های بهرام - بچه تر که بودم

بچه تر که بودم معمولا دوست نداشتم مامانم واسم قصه بگه.ولی هر شب بهش می گفتم که بیاد واسم قصه بگه!چون می خواستم ببینم که چه قصه ایه که اخرش کلاغه به خونه ش می رسه!

بزرگتر که شدم دیدم مامانای دیگه همچنان در حال قصه گفتن واسه بچه هاشونن و آخر تمام قصه ها می گن که "کلاغه به خونه ش نرسید"

انگار این مسئله که کلاغه به خونه ش برسه انقدر ترسناکه که هیچکی جرات نمی کنه اون لحظه رو ته قصه ش بیاره.

خب اگه کلاغه به خونه ش برسه مگه چه اتفاقی می افته؟

بعد از یه مدت که دیدم مامانم قصه هاشو می گه و کلاغه به خونش نمی رسه دیگه ازش خواستم که واسم قصه نگه چون من نگران کلاغه بودم و قصه واسم هیچ اهمیتی نداشت.

بزرگتر که شدم به خودم قول دادم واسه هیچ بچه ای یا کلا هیچ آدم بزرگی قصه نگم چون می دونم اونا هم همه شون مثل من متن قصه رو دوست ندارن.فقط می خوان ببینن که کلاغه می رسه به خونه ش یا نه!

بنابراین سعی کردم به جای قصه گفتن ، کلاغه رو به خونه ش برسونم.

اونوقت آخر قصه های جدید دیگه نمی گن کلاغه به خونش نرسید.به جاش اول هر قصه می گن بچه ها کلاغه به خونش رسید.حالشم خوبه پس




نوشته شده توسط Bahram Nouraei
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
بهرام نورائی

بهرام نورائی ، شاعر، خواننده، ترانه سرا و آهنگساز فعال در موسیقی هیپ هاپ ایران است که با زمینه شعری سیاسی-اجتماعی خود به شهرت رسید. او از سال ۱۳۸۱ تا کنون در زمینه‌های مختلفی از رپ فارسی فعالیت داشته‌ است و جز ستون‌های اصلی و تأثیرگذار موسیقی زیرزمینی ایران به شمار می‌رود. همچنین رسانه های هافینگتون پست و المانیتور از وی به عنوان یکی از ۵۰ شخصیت تاثیرگذار در فرهنگ خاورمیانه یاد می کنند.

مجموعه دلنوشته های بهرام - بچه تر که بودم

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ق.ظ

بچه تر که بودم معمولا دوست نداشتم مامانم واسم قصه بگه.ولی هر شب بهش می گفتم که بیاد واسم قصه بگه!چون می خواستم ببینم که چه قصه ایه که اخرش کلاغه به خونه ش می رسه!

بزرگتر که شدم دیدم مامانای دیگه همچنان در حال قصه گفتن واسه بچه هاشونن و آخر تمام قصه ها می گن که "کلاغه به خونه ش نرسید"

انگار این مسئله که کلاغه به خونه ش برسه انقدر ترسناکه که هیچکی جرات نمی کنه اون لحظه رو ته قصه ش بیاره.

خب اگه کلاغه به خونه ش برسه مگه چه اتفاقی می افته؟

بعد از یه مدت که دیدم مامانم قصه هاشو می گه و کلاغه به خونش نمی رسه دیگه ازش خواستم که واسم قصه نگه چون من نگران کلاغه بودم و قصه واسم هیچ اهمیتی نداشت.

بزرگتر که شدم به خودم قول دادم واسه هیچ بچه ای یا کلا هیچ آدم بزرگی قصه نگم چون می دونم اونا هم همه شون مثل من متن قصه رو دوست ندارن.فقط می خوان ببینن که کلاغه می رسه به خونه ش یا نه!

بنابراین سعی کردم به جای قصه گفتن ، کلاغه رو به خونه ش برسونم.

اونوقت آخر قصه های جدید دیگه نمی گن کلاغه به خونش نرسید.به جاش اول هر قصه می گن بچه ها کلاغه به خونش رسید.حالشم خوبه پس


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی