تولدت مبارک
صداهای مهیبی می آمد
در آب شناور بودم و کم کم به یه جای بزرگ تر نیاز داشتم
خدا گفت نوبتته ، ساعت تقریبا 4 صبح بود ، من خدا شاهده بهش گفتم آمادگی شو ندارم ، گفت برو ، گفتم آخه این چه بازیه که در آوردی خدایی ، احترامت واجب ! ولی آخه نوکرتم بیرون جنگه این تو ردیفم الآن ، می رم بیرون به گه کشیده میشه همه چی ، نکن این کارو ، یه هو زد تو سرم و من اشکم درومد