مجموعه دلنوشته های بهرام - تولدت مبارک
تولدت مبارک
صداهای مهیبی می آمد
در آب شناور بودم و کم کم به یه جای بزرگ تر نیاز داشتم
خدا گفت نوبتته ، ساعت تقریبا 4 صبح بود ، من خدا شاهده بهش گفتم آمادگی شو ندارم ، گفت برو ، گفتم آخه این چه بازیه که در آوردی خدایی ، احترامت واجب ! ولی آخه نوکرتم بیرون جنگه این تو ردیفم الآن ، می رم بیرون به گه کشیده میشه همه چی ، نکن این کارو ، یه هو زد تو سرم و من اشکم درومد
چشمامو که باز کردم کلی موجود عجیب دیدم که بهم زل زدن و با گریه من می خندن
! ماشالله ، چه توپله توله سگ
حالا اسمشو چی بذاریم ؟
مهم نیست ، خدا رو شکر که سالمه
من هی می خواستم بگم که شما ها کی هستین ، اینجا کجاست ، من چی شدم ، خدا کو... چرا زد تو سرم ، ولی اشکام نمی ذاشت
از اون روز 22 سال می گذره و من هنوز نتونستم بفهمم که جواب این سوالام چیه ؟
آنها که هستند ؟
اینجا کجاست ؟
من چه شدم ؟
خدا کو ؟
و چرا زد تو سرم که بیام تو جایی که این همه غریبه هست
این غریبه ها کین و چین که باید کنارشون بود ؟
بدون هیچ انگیزه ای دنبال چیزی می گردیم که خودمونم نمی دونیم چیه ؟
تبارک الله احسن الخالقین
بابا دمت گرم ، به دونه ای
بعد از چند سال تصمیم گرفتم به جای اینکه دنبال جواب سوالام باشم از جایی که هستم لذت ببرم
این جوری شد که تولدم مبارک شد وگرنه مرگم مبارک تر بود
پس از اینجا از تک تک کسایی که بهم تبریک گفتن تشکر می کنم و دعوتشون می کنم که از جایی که هستن لذت ببرن و خوشحالم از اینکه یک سال بیشتر زنده موندم تا بیشتر لذت ببرم
شاید وقت رسیدن به جواب الآن نیست ، شاید دوباره تو سرمون زدن و با گریه وقتی چشم باز کردیم عجایب دیگری دیدیم
... شاید هم نه
تولدم مبارک آدم ها
... راستی اگه خدا رو دیدین بگین که کارش دارم ! وقتی زنگ خورد وایسه دم در