مجموعه دلنوشته های بهرام - خدافظ من رفتم
خدافظ من رفتم.کاری نداری؟ نه قربانت.ناهار میای؟ نه فکر نکنم.حالا خبر میدم بهت
صدای در
و چشمهایی که خیره می شوند وقتشه؟ هه هه هه
وقت چی؟ می دونستم میاین خب! هه هه هه
یه کمی صحبت.یه کمی ترس از چیزی که نمی دونم چیه؟
بفرمایین تو -عکس ها رو بگردین حتما قربان خیلی زیادن
میشه از توش چیز به درد بخوری پیدا کرد
-اگه من الآن با قمه بزنم تیکه تیکه ت کنم چیکار می کنی؟ کاپشنش رو زد کنار و دیدم که قمه باید رو دیوار باشه.سر جاش آویزون مثل همیشه.
و من در سمند طوسی رنگ و یک مارلبرو قرمز رنگ و یک دستمال سفید رنگ به چشم مشکی رنگ و یه زندان سبز رنگ که بفهمی همیشه سبز رنگ سرزندگی و طراوت نیست.بعضی وقت ها رنگ ایستادن زمانه تا یک هفته بعد که اسمش اوین بود و باغ بود و همه روی خوش داشتن و غذاهای خوبی که از گلو پایین نمی رفت و آرام بخش که باید پایین می رفت.
و من...
تجربه تلخ دیگری
و من ...
کسی که می خواست آزاد باشه . نه سرباز و نه رهبر
فقط آزاد
و این توقع زیادیه
و من...
آزاد در زندان که جای آدم های خوب است.باور کن
و من...
از در کوچکی پایین آمد و تاکسی بود که می گفت "دربست" و نه دوست و آشنایی و نه حمایت پنهان و آشکاری و او یادگار امام جنوب و من چمران جنوب تا از ترافیک همت لذت بردیم کرایه ای دادیم و کلیدی انداختیم که قفل خانه خیابانی مان را باز کند و دوباره سلام کنیم و بگوییم : مادر ببخشید که آنروز نتوانستم خبر بدهم که ناهار نمی آیم. پس نگو برگرد . . . . . .